27 بلاگ

...این کشته‏ ى فتاده به هامون، حسین توست...

27 بلاگ

...این کشته‏ ى فتاده به هامون، حسین توست...

27 بلاگ

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!

نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!

این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار

پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!

باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا

به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار

دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!

جان منسوخت بر " آن مرد " که در شط فرات

تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین

ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!

ایمیل مدیر : Haami@Mailfa.Org

آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۴/۰۹
    .

#شب_ششم_محرم

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۱ ب.ظ


#روضه_حضرت_قاسم_بن_حسن_علیه_السلام
متن روضه 1

🔸ای حرمت خانۀ معمور دل
🔸ای شجر عشق تو در طور دل


🔸نجل علی درّ یتیم حسن
🔸باب همه خلق زمین و زمن


امشب بریم در خانه ابن الکریم...
میوه دل امام حسن...


🔸همچو عمو ماه بنی هاشمی
🔸چشم و چراغ شهدا، قاسمی


امشب صاحب عزا...
خود امام حسنه...
آقای کریم ماست...

آی اونی که گفتی گرفتارم...
حاجت دارم... مریض دارم...

امشب شفای مریضت رو از امام حسن بگیر...
امشب آقا رو به پاره تنش قسم بده...

مگه میشه...
برا میوه دلش اشک بریزی...
برا قاسمش اشک بریزی...
آقا دست خالی برت گردونه...

آماده ای بریم کربلا بسم الله...


شاید 13 سال بیشتر نداره...
اومد کنار ابی عبدالله...
صدا زد:


🔸من هوای جبهه دارم ای عمو
🔸غصه های خیمه دارم ای عمو


شب عاشورا اومد کنار عموجانش حسین...
عرضه داشت آقا...
یه سوال دارم...

آیا منم فردا شهید میشم یا نه...
آیا منم میتونم جانم رو فداتون کنم یا نه...


🔸این دلم احساس غمگینی کند
🔸غربتت درسینه سنگینی کند


عزیز دل برادرم...قاسمم...
مرگ رو چطور میبینی...

صدا زد: 
احلی من العسل...
آقا مرگ برای من از عسل شیرین تره...

فرمود عزیز دلم...
فردا تو رو به بلای عظیم میکشند...

الله اکبر...
امان از بلای عظیم...

روز عاشورا اومد کنار ابی عبدالله...
صدا زد عموجانم حسینم...
الان دیگه وقتشه اجازه میدان بدید آقا...
دیگه طاقت ندارم...

ابی عبدالله چکار کنه...
صدا زد قاسمم...

عزیز برادرم...
چطوری اجازه بدم...
آخه تو یادگار حسنمی...
تو امانت برادرمی...


اصرار کرد...
هر طوری بود...
اجازه گرفت...
رفت به سمت میدان...

راوی میگه:

وَخَرَجَ غُلَامٌ کَأَنَّ وَجْهَهُ شِقَّةُ قَمَر

یه نوجوانی وارد میدان شد دیدم صورتش مثل ماه پاره میدرخشه...


تا وارد میدان شد...
شروع کرد به رجز خوندن...

چنان با شجاعت رجز میخونه...
همه لشکر دشمن متحیر موندن...
این آقازاده کیه...


آی نانجیبها...
اگه منو نمیشناسید بدانید...


أَنَا ابْنُ الْحَسَنِ سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفى‏

من فرزند قهرمان جنگ جملم...
من فرزند حسن بن علیم...


🔸آیینه ی مرد جمل آمد به میدان 
🔸یک شیردل مانند یل آمد به میدان


جنگ نمایانی کرد...
خیلی ها رو به درک واصل کرد...
کسی حریف این آقازاده نمیشه...

چه کار کردند...
دور تا دورش رو گرفتند...
اول سنگبارانش کردند...

یه ظالمی صدا زد...
بخدا بهش حمله میکنم...
داغش رو به دل مادرش میگزارم...
یا صاحب الزمان...

تا این نانجیب رسید...


ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّیف
ِ
آنچنان با شمشیر به سر مبارک زد...


فَوَقَعَ الغُلامُ لِوَجهِهِ

قاسم با صورت به زمین افتاد...


همینجا بود صدای ناله اش بلند شد...


یا عَمّاه

عموجان حسین به دادم برس...


🔸افتادم از پشت فرس
🔸عمو به فریادم برس


ابی عبدالله مثل باز شکاری خودش رو رسوند...

بگم یا نه...

نگاه کرد...
دید یه قاسمش زیر سم اسبها...
هی صدا میزنه عموجان حسین...


ابی عبدالله این نانجیبها رو کنار زد...
نشست کنار یتیم برادر...

دید شمشیر به سرش زدند...
بدنش رو قطعه قطعه کردند...
سنگبارانش کردند...
داره نفسهای آخرش رو میکشه...
هی پاهاش رو زمین میکشه...


چه کار کنه حسین...
همه دیدند...

وقَد وَضَعَ حُسَینٌ صَدرَهُ عَلى صَدرِهِ، 
قاسم رو به سینه چسباند...


وای عزیز برادرم قاسم...
یادگار حسنم قاسم...


🔸ای یادگار ِ رویِ قشنگِ برادرم
🔸جان کَندَنت روی زمین نیست باورم

🔸وقتی که استغاثه ی جانسوز تو رسید
🔸هفت آسمان، شکست و فرو ریخت برابرم

🔸پُر شد فضا ز عطر گلابِ تنت عمو
🔸عطر تن تو زنده کُند یادِ اکبرم


(صلی الله عَلَیْکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ)